کسی ک عاشقم کرد و رفت.......
یک سلام پر رنگ وچند نقطه چین.....ب علامت جوابهایی ک هرگز ندادی و یک دقیقه سکوت!ب احترامتمام لحظه هایی ک در انتظار پاسخ تو مردند.فرض کن ک دلت نخاست!ب فرض ک حوصله ات نیامد!ب فرض ک دوستم نداشتی!ن خودم ن حرفهایم را!!!!!!این خودش قانع کننده ترین دلیل دنیاست.....میخوام از عشقت بگم عشقی ک فقط تظاهر بود ....دوس ندارم اول آشناییمونو بگم چون اشتباه ترین کارو کردم و مرورش برام عذاب آوره پس از جایی مینویسم ک زیباترین خاطرات را بر دلم حک کردی.....و دوس دارم حرفامو ب زبان عامیانه بازگو کنم چون رضا دوس داشت.......رضای خوبم یادته ک چ روزای خوبی را با هم میگذروندیم یادته رضا؟یادته روز اول ک میخاستی باهام حرف بزنی ب لک نت افتادی خودتم نمیدونستی ک میخوای چی بهم بگی؟منم با جدیت تمام بهت گفتم حرفتو بزن بعد خداحافظ از خودت خیلی برام تعریفو تمجید کردی اما من هیچ وقت نمیتونستم ب پسری اعتماد کنم اما تو گفته بودی ک من با همه فرق دارم اما بازم برام غیر قابل درک بود از خودم خیلی برات گفتم از عفتی ک داشتم از خانوادم و حرفای دیگه ک شاید دست از سرم برداری اما خیلی سمج بودی بهم گفتی ک بهت فرصت بدم تا خودتو برام ثابت کنی بهم قول داده بودی ک بهترین میشی برام اما افسوس...........بهت گفته بودم ک من هیچ وقت ب پسری محل نزاشتم بهت گفتم ک شعار من اینه ک هیچ وقت نباید ب پسری اعتماد کرد بهم گفتی ک دوست دارم و خیلی وقته ک زیر نظرت دارم اما من مجاب نمیشدم روزها میگذشتن بالاخره قانعم کردی ک برا مدتی بمونم اما رضا ببخش ک این حرفو میزنم من ازت متنفر بودم زیاد جواب حرفاتو نمیدادم بهم گفته بودی ک حداقل یه پیام خالی بدم فقط برای جویای حالم ولی من خیلی میترسیدم از اینکه دارم ب یه غریبه اعتماد میکنم خیلی برام سخت بود خودشو برام معرفی کرد رضا هستم. فامیلشم گفت... گفت حالا تو خودتو معرفی کن منم با صداقتی ک داشتم خودمو معرفی کردم.....دیگه دم ب دقیقه سراغمو میگرفت و منم حق نداشتم ک جوابشو ندم و من با غروری ک داشتم جواب حرفاشو میدادم بهم میگفت جنگنده آخه تا حرف از دوست داشتن میزد زودی عصبانی میشدم بهش میگفتم بهت اجازه نمیدم ک اینطور باهام حرف بزنی واقعا برام سخت بود بعدم خودش زودی میگفت چشم آتش بس.....روزها همینطور میگذشتن از صبح علی الطلوع تا آخر شب حرف میزدیم و البت بهتره بگم همش دعوا بود بهش گفتم ک کاری میکنم ک ازم متنفر بشی آخه دوس نداشتم ادامه بدم میترسیدم گفت نمیتونی گفتم ازت متنفرم گفت مهم منم ک دوست دارم گفتم دیگه نمیخام ادامه بدم تهدیدم کرد ک میاد در خونمون...گفتم اگه نیتت خیره بیا خونمون و مطمئن بودم ک خانوادم قبول نمیکنن گفت اون با من کوتاه اومدم اما تندو خشن باهاش رفتار میکردم برا پوششم سختگیری میکرد نظر میداد دوس نداشت پوششم طوری باشه ک زیاد تو دید باشم اما رفتاراش برام قنع کننده نبود و غیرتی رو ک نشون میداد دوست داشتم بهم میگفت تو بهترینی برام همیشه قبل از این ک نمازم تموم بشه بهم میگفت قبول باشه در کل همیشه اون بود ک سراغمو میگرفت بهتر بگم شاید با اینکاراش میخاست اعتمادمو بدست بیاره ..همیشه اینو ازش میپرسیدم ک رضا منو چیه خودت فرض میکنی باتمام جود میگفت تو وجود منیهیچوقت تنهام نزار گفتم رضا تو خودت خوب میدونی ک من چ آدمی هستم و تو اولین پسری بودی ک من بهش اعتماد کردم تو ک با من بازی نمیکنی قسم خورد ک ن...گفت ن....گفت بخدا دوست دارم راستش من حالم از لفظ دوست بهم میخوره و متنفر بودم از دخترای سرخود از دختذایی ک میدونن طرفشون داره ب بازی میگیردشون میدونن فقط یه هوس میتونن باشن برا طرف مقابلشون اما باز طن ب این رابطه ها میدن حتی گذشتن از کنارشون برام تاسف بار بود اما رضا ی عشق پک رو تو وجودم گذاشت و همیشه خودمو از بقیه جدا میدونستم و اجازه نمیدادم با کسی مقایسه بشم ی جورایی ب شخصیت خودم افتخار میکردم آدمای زیادی خاستن وارد زندگیم بشن اما هیچ وقت اجازه ندادم و هیچوقت ب کسی اهمیت نمیدادم و اعتراف میکنم دل خیلیارو شکسته بودم .نوبتی هم ک بو بالاخره نوبت خودمم میشد ک کسی دلمو بشکنه فک کنم حالا دیگه نوبت خودم بود ک داشتم وارد بازی روزگار میشدم ......نمیدونم خدایا رضا از ته دل دوسم داشت یا ن شای چندمین مهره روزگار بودم براش ک داشت باهام بازی میکرد با زندگیم با دم با احساساتم.........بعضی وقتا شب تا نزدیای صبح با هم حرف میزدیم رضا همش ازم سوال میپرسید خب منم دوست داشتم این اخلاقشو مننم راستو حسینی جوابشو میدادم برای اولین بار ک اسمشو گفته بودم خیلی خوشحال شده بو د باورش نمیشد وقتی دلتنگ میشدمیخاست ک فقط صدامو بشنوه حتی نیمه های شب دیگه ب سختی راضیم میکرد میگفت حداقل برام ی نفس عمیق بکش تا کمی آروم بشم منم یه جورایی بهش وابسته شدم روزهای خوبی رو با هم داشتیم ی رو ز نگا کرد داخل چشمامو بهم گفت ک هیچوقت تنهام نزار ازم قول گرفت گفت همیشه کنارم باش هیچوقت بهم خیانت نکن رضا یادته یا ن؟ی روز بهم گفته بود ک نامزد داره اون لحظه دنیا رو سرم خراب شده بو اما بهم گفته بود ک دوسش نداره اما دیگه دیر شده بود چون من بهش وابسته شده بودم بهم گفته بو دک تلاش خودشو میکنه ک بهم بزنه نامزدیشو اما بخدا قسم اگه هم ب هم نمیرسیدیم برا من مهم نبود چون وقتی میدم ک رضا داره سعی خودشو میکنه همینم برام کافی بود ک عشقشو نسبت ب خودم میدیدم بهش گفتم ک باهاش رابطه نداری اونم گفت ن اما ی روز باباش ...............