ممنون ک ب وبلاگ من سر زدید .... دستم ب خورشید نمیرسد ..... نازنینم ای عشق است ... انتظار ... قندیل های اشک .... آرزوهای بر باد رفته .... دل از دست داده ایم .... هرگز فراموش نمیکنم .... بی کس ... خیال انگیز .... غم بی همنفسی ... در این سرمای بی محبت گرمای پر از محبت قلبت تنها نقطه آرامش من است که مرا بیش از همیشه عاشق کرده است ... میخواهم چشمهایمان به یک سو خیره باشد دستهایمان در دست هم قدمهایمان موازی باهم باشد برویم و برویم تا برسیم به جایی که هیچکس جز من و تو نباشد حتی خدا هم از ما خبری نداشته باشد
..... بگذار بریزد اشکهایم ، خیس شود گونه هایم ، دریای خون شود چشمهایم ، بگذار آن رهگذر بخندد به حال و روزم حال و روز من مهم نیست ، مهم عشق تو است و وجود تو ، اگر بخواهی باز هم میشکنم برای تو ...... .... به چشمانت خواهم رسید ، در لحظه ای که محو خواهم شد در نگاهت نگاهی که مرا هر جا بخواهم میبرد ، تنها یک نفر هم بیشتر نمیتواند مرا با خود به رویاها ببرد .... .... صدای پای پاییز ، و حسی که هیچکس جز من از آن با خبر نیست با افتخار میگویم که دلم حال و هوای خزان دارد ، به رنگ پاییز به لطافت برگهای خشکی که پاییز را همانند بهشت میکنند برگهایی که روزی همانند دلم سبز بوده اند و اینک به عشق زیر پای دلهای با احساس رفتن ، خودشان را از درخت رها میکنند ... ... میخواستی که تنها مال تو باشم ، شدم مال تو و رها از همه دنیا رفتم در دنیایی که تنها تو را در آن میبینم میخواستی که دلم تنها در فکر تو باشد غرق شدم در تو و بستم چشمهایم را بر روی همه .... دوستت دارم .... گفتی که بیا و از وفایت بگذر از لهجه بی وفاییت رنجیدم گفتم که بهانه ات برایم کافیست معنای لطیف عشق را فهمیدم
...... کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم
/.... به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
..... حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم هر گز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم
.... تو مثل مرهم یاسی برای قلب شکسته تو مثل سایبان امیدی برای یک دل خسته تو مثل غنچه لطیفی به رنگ حسرت شبنم تو مثل خنده یاسی و مثل غربت یک غم
.... می توان در قلب های بی فروغ لحظه ای برقی زد و خورشید شد می توان در غربت داغ کویر آن ابری که می بارید شد
.... چه می شود تو صدایم کنی به لهجه موج به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت تو هیچ وقت پس از صبر من نمی ایی در انتظار چه خالیست جای چشمانت
... تو نازنین من بودی مثل حالا تا همیشه کاشکی به جز من هیچ کسی این قدر زیاد دوست نداشت یا که دلت عشق منو اول عشقاش می گذاشت
.... نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا شاید خطا کردم و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا، تا کی ، برای چه
.... من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمی دانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم